روزی مرد جوانی هوس شنا کرد بعد از اینکه مقداری تن به آب سپرد و خسته شد از دریا خارج شد اما متوجه شد که امواج دریا مایوی او را با خود برداست هراسان به اطراف نگاه کرد و در این حین سطلی آهنی را که کناری افتاده بود دید با خوشحالی آنرا برداشت و بعنوان پوشش موقتی در جلو خودش نگه داشت و به سمت ساحل رفت/ همینطور که پیش میرفت، در ساحل دریا دختری را مشاهده کرد که در حال مطالعه بود.
از سر کنجکاوی جلو آمد و رو به دختر خانم کرد و گفت:
ببخشید شما چه کار میکنید؟
دختر گفت:
مگر نمی بینی دارم کتاب می خوانم.
پسر پرسید:
میشه بگویید موضوعش چیه؟
دختر گفت:
موضوعش درباره فلسفه است.
پسر باز هم پرسید:
فلسفه؟ من که تا به حال نفهمیدم اصلا فلسفه یعنی چه؟
دختر گفت:
خیلی ساده است فلسفه یعنی اثبات چیزهایی که وجود خارجی ندارند.
پسر که بیشتر کنجکاو شده بود سوال کرد:
میشه یک مثال بزنی که بهتر بفهمم.
دختر رو به پسر کرد و گفت: مثلا همین سطلی که شما جلوی خودت گرفتی فکر میکنی که ته داره. در صورتی که ته نداره.
نظرات شما عزیزان:
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
سایت علمی و تفریحی
و آدرس
www.civilbax.loxblog.com
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.